- دسته : جالب و خواندنی,,
- تاریخ ارسال : شنبه 13 خرداد 1390
- بازدید : 715
راز و نياز يک لافزن
رو چارپايه نشست و گفت:
ـ حالا ديگه اين سرهنگ پير لاف زنم، اونجا تو ويرجينيا ـ مث آقاي وينگليف که قلم پامو زير لگدش گرفت ـ به التماس و دعا افتاده. يه شب زانو زده بود و استغاثه ميکرد. سرهنگ پا به سن گذاشته بود و ميخواست پيش از به ته خط رسيدن و رفتن به سرزمين موعود، التماس دعاشو با خدا درميون بذاره. اون شب صداشو بلند کرد و گفت:«خدايا، کمکم کن که درست باشم، درست عمل کنم، راست بگم و پيش از اومدن به حضورت، درست بميرم. کمکم کن که با سياپوستا به سروساموني برسم. من تو تموم زندگيم از اونا نفرت داشتهم. خدايا، اگه من تو بهشت نميرم، مطمئنم که تو جهنم با اونهمه سياپوست که اون پايين منتظر ديدن منن، نميرم. شنيدم که شيطون همدست سياپوستاست، اگه شيطون همنشين سياپوستا باشه، اونم ميباس يه يانکي باشه، که ديگه از من محافظت نميکنه. خدايا منو به سرزميني ببر که مجبور نباشم تو جهنميساکن باشم که پر از سياپوستاست! استدعا دارم، اين خواسته منو مستجاب فرما! خدا جواب داد:«سرهنگ کوشنبري، صداي درخواست تو شنيدم، ديگه چه تقاضايي داري؟»
سرهنگ لاف زن پير التماس و استغاثه شو دنبال کردو گفت:
ـ خدا، خداي مهربون، خونوادة من خيلي فقيرتر از اون بوده يه لَلة سياپوست واسه هرکدوم از هشت بچة پدرم اجير کنه. من تو بچگيم بي لَله بودم. خدايا يه لَله تو بهشت به من عطا فرما! يه پيرزن سياپوستم واسه برق انداختن صندلاي طلايي و پاک کردن گرد و خاک بالام لازم دارم. خدايا، اگه تو بهشت سياپوستاي تحصيل کرده وجود دارن، جلو چشم من پيداشون نشه. تنها چيزي که من بيشتر از يه سياپوست تحصيل کرده از اون متنفرم، يه سياپوست دورگه ست. خدايا، اجازه نده نه با سياپوستاي نيويورک و نه با اونايي که با اتحاديه سياپوستا يا الينور روزولت دمخورن، تو بهشت همصحبت باشم. منو به مراتع سياپوستا هدايت نکن! تو قادري تموم آدما رو به سفيدي برف بيافريني، منو از اختلاط با سياپوستا معاف کن! من هنوزم يه سياپوست آوازه خون ميشناسم که سفيد بود. چند شخصيت ديگه هم از اين قماش ميشناسم، که الان قصد ندارم وارد اين مقوله شم. واسه اين که يه مرد خدا اجازه نداره همهچي رو توضيح بده. ولي تو که به همهچي آگاه و بينايي، واسه چي يه سياپوست، يه چيز خاصه! خدايا منو ببخش ميخوام به خودم جرأت بدم و يه سوالي ازت بکنم: سياها رو واسه گرفتاري سفيد پوستا آفريدي؟ اونا رو اينجا رو زمين گذاشتي که مايه مصيبت و رنج غرب باشن؟ اتحاديه سياپوستا به محض گرفتن يه اينچ، يه راهآهن ميخوان. خط راه آهن رو که بهشون بدي، تموم راهآهن رو ميخوان. به زودي يه سفيد پوست، بدون اينکه يه سياپوست پهلوش وايساده باشه، نميتونه آواز بيا به سوي من مسيح رو بخونه. سياپوستا ميتونن تو آواز خوندن، ما رو از ميدون در ببرن. خدايا، من فکر ميکنم بد نباشه که دوباره مسيح رو به زمين بفرستي. الان وقت دوباره اومدنش رسيده. واسه اين که فکر ميکنم مسيح ندونه که تو اين دوره زمونه مدرن سياپوست چه مصيبتيه! اونا آفتن! با ما و کنار ما سوار قطار ميشن! تو اتوبوسا کنار ما ميشينن! بچههاي کوچيک سياه شونو با بچههاي سفيد ما راهي مدرسه ميکنن! حتي دارن زمزمه ميکنن که دوست ندارن ديگه تو زندون جداگانه نگهداري بشن! ميگن که زندون يه محل عموميه که مالياتشو اونام ميپردازن. خدايا، مالياتاي سياپوستا رو از مالياتاي سفيدپوستا، گوسفنداي سياپوستا رو از گوسفنداي سفيدپوستا و سربازاي سياپوستا رو از سربازاي سفيدپوستا، پيش از جنگ بعدي سوا کن! خدايا، پيش از اين که خيلي دير بشه، مسيح رو بفرست! خداي بزرگ، پروردگار مهربون، تنها پسر محبوب تو سوار ابراي آتيشزا کن و بفرست، تا اين دنياي کج و کوله رو دوباره به راه راست هدايت کنه و سياپوستا رو، پيش از اين که صداي طبلهاي خطر گوش فلک رو کر کنه، به جاي اولشون برگردونه! خدايا من خودم رو حاضر ميکنم که به پيشواز روز موعود برم. رداي سفيدمو ميپوشم و حاضر ميشم، که سوار ارابه شم. خوش ندارم سياپوستا رو ببينم که قطار شدن و دارن ميگن که ديوان عالي حکمي صادر کرده که ارابة ملکوتم مختلط شده! اگه يه همچين خبري رو بشنوم، خداي من ترجيح ميدم همينجا رو زمين بمونم! واسه اينکه تو اينجا دست کم فرماندار ارفابيوس هنوز طرفدار منه!
خر دردمند و گرگ نعلبند
يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود». نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام».
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم».
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف».
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم.
گربه سياه
این داستان از بنده نیست از خود نویسنده است.
داستاني را كه ميخواهم به روي كاغذ بياورم هم بس حيرتانگيز است و هم بسيار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوري كه حتي حواس خود من نيز حاضر به گواهي آن نباشد، تنها يك ديوانگيست، و من ديوانه نيستم. بيگمان خواب هم نميبينم. من فردا خواهم مرد و امروز ميخواهم روح خود را آرامش بخشم. ميخواهم وقايع را بدون تفسير و چكيده بازگو كنم. وقايعي كه با گذشت هر لحظهاش به خود لرزيدم، عذاب ديدم و گامي به سوي نابودي برداشتم. با اين همه كوشش نخواهم كرد همه چيز را بيپرده بيان كنم. وقايعي كه جز نفرت و بيزاري برنميانگيزد. البته ممكن است به نظر پارهاي بيش از آنكه وحشتآور باشد، شگرف بنمايد. شايد هم بعدها ذهنيتي پيدا شود و توهمات مرا پيش پا افتاده ارزيابي كند. ذهنيتي آرامتر، منطقيتر و بسيار ملايمتر از ذهنيت من. ذهنيتي كه چنين رويدادهايي را دهشتبار نيابد و آنرا تنها ثمره يك سلسله عليتهاي معمولي و طبيعي ارزيابي كند.
از همان دوران كودكي به خاطر شخصيت فرمانبردار و انسان دوستم از ديگران متمايز بودم. رقت قلب بيش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقيرم كنند. شيفتگي ويژهام به حيوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آنها را داشته باشم و تقريباً تمام وقت خود را با آنها بگذرانم. خوشترين لحظاتم هنگامي بود كه به آنها غذا ميدادم يا نوازششان ميكردم. اين ويژهگي در شخصيت با رشد سني فزوني ميگرفت و زماني كه مرد شدم نيز تنها وسيله سرگرميام شد.
براي آنهايي كه به سگي مهربان و باهوش دل بستهاند، نيازي به توضيح درباره كيفيت و ميزان لذت انسان از اين كار نيست. فداكاري حيوان براي جلب رضايت بر قلب كسي مينشيند كه فرصت كافي جهت تعمق پيرامون دوستي ناپايدار و وفاي بسيار اندك انسانهاي معمولي را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسري مهربان احساس خوشبختي ميكردم. او با درك علاقهام به حيوانات خانگي براي گرد آوري بهترين آنها هيچ فرصتي را از دست نميداد. ما تعدادي پرنده داشتيم. يك ماهي طلايي. سگي زيبا. چندتايي خرگوش. ميموني كوچك و يك گربه.
اين آخري حيواني بسيار قوي و زيبا بود. يكدست سياه و بسيار با هوش. اما وقتي گفتوگو به هوش وي كشيده ميشد همسرم كه باطناً خرافاتي بود بيدرنگ به همان اعتقادات قديمي عوام اشاره ميكرد و ميگفت: گربههاي سياه جادوگراني هستند با ظاهر تغيير يافته. البته نه اينكه همواره اين قضيه را جدي بگيرد. و اگر من اشارهاي گذرا ميكنم تنها بدين سبب است كه هم اكنون به خاطرم رسيد. من پلوتن را –نام گربه پلوتن بود- به ديگر حيوانات ترجيح ميدادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا ميخورد. به هر كجاي خانه ميرفتم او نيز دنبالم بود و به سختي ميتوانستم مانع وي شوم تا ديگر در خيابان به دنبالم راه نيفتد.
دوستي ما سالها به همين گونه ادامه يافت. سالهايي كه با گذشتشان اندك اندك مجموعه شخصيت و خوي من –بهخاطر زياده روي بيحد در پارهاي كارهاي شرم آور- تغيير كرد. هر روز بيش از پيش گوشهگيرتر، زود رنجتر و نسبت به احساسات ديگران بيتوجهتر ميشدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخويي كنم و خود خواهيهاي مبالغه آميزم را به وي تحميل كنم. حيوانات بيچاره هم طبيعتاً چنين تغيير شخصيتي را احساس ميكردند. من نه تنها به آنها اعتنايي نميكردم بلكه با آنها به خشونت هم رفتار ميكردم. با اين وجود تعلق خاطر به پلوتن هنوز مانع ميشد تا با او رفتار بدي داشته باشم. ديگر هيچ گونه احساس ترحمي نسبت به خرگوشها، ميمون، و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستي يا تصادفاً در مسير حركتم قرار ميگرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسي ميشد –و چه شرارتي ميتواند با شرارت ناشي از نوشيدن الكل قابل قياس باشد؟_ و سرانجام پلوتن، كه ديگر پير و بنابر اين كمي تندخو شده بود، به شخصيت بد نهاد من پي برد.
يك شب هنگامي كه مستِ مست از پاتوق شبانهام به خانه بازگشتم، احساس كردم گربه از نزديك شدن به من پرهيز ميكند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشي جزئي ايجاد كرد. به يكباره خشمي اهريمني بر وجودم استيلا يافت و از خود بيخود شدم.
گويي روح انساني از كالبدم پر كشيده بود. به سبب زياده روي در شرابخواري كينهاي شيطاني تار و پود وجودم را انباشت. از جيب جليقه چاقويي بيرون آورد، بازش كردم، گلوي حيوان درمانده را گرفتم و در يك آن، يكي از چشمهايش را از كاسه بيرون آوردم!
من از نوشتن اين بيرحمي ابليس گونهام سرخ ميشوم، ميسوزم و ميلرزم!
صبح، با از ميان رفتن نشانههاي الكل شب پيش، منطقم بازگشت. به سبب جنايتي كه مرتكب شده بودم احساس پشيماني و نفرتي نيم بند وجودم را فرا گرفت. اما اين احساس بسيار مبهم و ضعيف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نياورد. باز به زياده روي در ميگساري ادامه دادم و به زودي خاطره جنايتم در پس گيلاسهاي شراب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود مييافت و گرچه قيافهاي ترسناك پيدا كره بود اما به نظر ميرسيد زجر چنداني نميكشد. به عادت گذشته در خانه ميگشت اما همواره وحشت زده از نزديك شدن به من پرهيز ميكرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفيام از گريز آشكار موجودي كه پيش از آن، آن همه مرا دوست ميداشت، جريحه دار ميشد؛ اما اين احساس هم به زودي جاي خود را به كينه داد و ذهنيت تبهكارم در سراشيبي غير قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنيتي ديگر جايي براي فلسفه وجود ندارد. من ايمان دارم تبهكاري يكي از اولين تمايلات جبري بشري است. يكي از اولين كششها يا احساساتي كه به شخصيت آدمي جهت ميدهد. چه كسي از ارتكاب صد باره كار احمقانه يا رذيلانة خود در شگفت نمانده؟ كاري كه ميدانسته نبايد مرتكب شود. آيا ما عليرغم قوه تميز عالي خود، باز تمايل به تجاوز به آن چه قانون ناميده ميشود و ما نيز آن را به عنوان قانون پذيرفتهايم، نداريم؟ من اين ذهنيت تبهكار را سبب انحراف نهايي خود ميدانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام ارتكاب جنايت نسبت به آن حيوان بي آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي پايان روح است براي خود آزاري.
يك صبح، خونسرد گرهي بر گردنش زدم و از شاخه درختي آويزانش كردم. لحظهاي بعد اشك جانكاه ندامت چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم چون ميدانستم پيش از آن دوستم ميداشته. چون ميدانستم هيچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون ميدانستم به اين ترتيب مرتكب گناه ميشوم. گناهي نابخشودني كه روحم را براي هميشه به رسوايي ميكشاند. گناهي آن چنان عظيم كه حتي رحمت بي پايان خداوندي هم –اگر چنين چيزي ممكن باشد- شامل حالش نميشود.
شب همان روز جنايت، به دنبال فرياد «آتش!» از خواب پريدم. پردههاي تخت خوابم در ميان زبانههاي آتش ميسوخت. تمام خانه ميسوخت. بالاخره به هر ترتيب بود من، همسرم و پيشخدمتمان توانستيم جان سالم به در بريم. همهجا ويران شده بود. همه چيزم از كف رفته بود. از همان زمان، ديگر در نوميدي غلتيدم. گرچه آنقدر ضعيف نيستم تا در پي رابطهاي ميان سفاكي خود با آن فاجعه باشم اما وقايع زنجيروار بعدي را هم نميتوان ناديده انگاشت.
روز بعد از آتش سوزي، به ارزيابي ويراني پرداختم. ديوارها به جز يكي، درهم فرو ريخته بودند. ديوار پا بر جا به خلاف آنهاي ديگر تيغهاي بيش نبود و حدوداً ميان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتي از اين بخش عمارت در برابر آتش سوزي مقاومت كرده بود –سبب آن هم دوباره سازي اخير بود- نزديك ديوار عده زيادي گرد آمده بودند. چندين نفر هم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي ميكردند. عبارات، شگفتآور است! عجيب است! و نظاير آن كنجكاويم را برانگيخت. نزديك ديوار رفتم. تصويري برجسته برسطح هنوز سفيد ديوار حك شده بود. تصوير غول آساي يك گربه. دقت تصوير حيرت آور بود. حيوان با رسيماني بلند به دار آويخته شده بود. از ديدن آن هيئت شبح گونه –بيگمان جز شبح چيز ديگري نبود- بر جاي ميخكوب شدم. براي چند لحظه وحشت سرتاپايم را فرا گرفت. اما بلافاصله به كمك منطق، قضيه را براي خود حل كردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فرياد كمك، جمعيت زيادي وارد باغ شده بود. بنابراين بي شك كسي ريسمان حيوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بيدار كند و حيوان بيچاره در همان حال پرواز ميان ديوار ديگر اتاق كه در حال فرو ريختن بود و ديوار سالم له شده بود. تركيب گچ تازه ديوار و آمونياك جسد و گرماي آتش هم سبب ثبات تصوير شده بود.
هر چند بدين ترتيب به سادگي، خودم –اگر نگويم وجدانم- را مجاب كردم، اما به هر رو موضوع تاثير عميقي بر ذهنيتم باقي گذاشت. مدت چند ماه شبح گربه رهايم نميكرد. به نظر ميآمد گونهاي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. هر چند بيترديد احساس ندامت نبود. گاه به خاطر از دست دادن حيوان حس دلسوزي نيمبندي بر وجودم چيره ميشد و حتي تصميم گرفتم به دنبال حيواني با همان هيئت بگردم تا جانشين او كنم.
يك شب كه سرگشته و ملول در يكي از فضاحت خانههاي هميشگي خود نشسته بودم، ناگهان توجهم به سوي جسمي سياه جلب شد. جسم روي چليك بزرگ شراب قرار داشت. چند لحظه خيره نگاهش كردم و حيران ماندم، چون هنوز برايم قابل تشخيص نشده بود. نزديك رفتم و با دست آن را لمس كردم، يك گربه سياه بود –گربه اي فربه و سياه- درست مانند پلوتن. تنها با يك تفاوت: پلوتن حتي يك موي سفيد در تمام بدن نداشت. اما اين يكي روي سينه خود سفيدي نامشخص و مبهمي داشت. هنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشيد و خود را بدستم ماليد. گويي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدتها در جستجويش بودم يافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پيشنهاد خريدش را دادم. پولي نگرفت، گفت پيش از آن هرگز گربه را نديده است. يكبار ديگر نزديك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به هنگام بازگشت، او نيز به دنبالم آمد و من هم اجازه اين كار را به او دادم. در راه، گهگاه خم ميشدم و نوازشش ميكردم. وقتي به خانه رسيد، انگار به خانه خود آمده است و خيلي زود دوست وفادار همسرم شد.
به زودي احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشيد و اين دقيقاً خلاف اميدواريم بود. نميدانم چگونه اين حالت به وجود آمد و چرا ملايمت و بردباري او حالم را دگرگون ميكرد. نرم نرمك احساس دلزدگي و ملال به نفرتي آشكار تبديل شد. ديگر از او همانند يك طاعوني ميگريختم و شايد احساس شرم گونه از خاطره سفاكيم مانع ميشد تا با او هم بدرفتاري كنم. چند هفته از آزار و بد رفتاري با وي پرهيز كردم. اما به تدريج و آرام آرام به جايي رسيدم كه نفرتي بيان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او همچون دم طاعوني ميگريختم.
بيگمان يكي از دلايل نفرتم يك چشم بودن او بود. زيرا درست فرداي آوردنش متوجه شدم او نيز مانند پلوتن از داشتن يك چشم محروم است و شايد همين مساله سبب شد تا او به همسرم نزديكتر شود و الفتي ناگفتني ميان آنها برقرار شود. ميان او همسرم با آن احساسات لطيفش كه پيش از آن سرچشمه سادهترين و نابترين لذات من بود. هرچه نفرت من از گربه بيشتر ميشد، علاقه او به من بيشتر ميشد و با لجاجتي عجيب كه درك آن براي خواننده مشكل است قدم به قدم همراهيام ميكرد. هرگاه مينشستم يا زير صندليام چمباتمه ميزد، يا روي زانوانم مينشست و نوازشم ميكرد و اگر از جاي بر ميخواستم تا قدمي بزنم ميان پاهايم ميلوليد و گاه تقريباً سبب ميشد سكندري بخورم. و يا با فرو بردن پنجههاي بلند و تيز خود در لباسهايم خود را به سينهام ميرساند. در چنين لحظاتي آرزو ميكردم ميتوانستم با ضربه مشتي هلاكش كنم. اما هم ياد اولين جنايت و هم بايد اعتراف كنم كه وحشت بياندازه از حيوان مانع اين كار ميشد. اين وحشت، وحشت جسماني نبود بازگويي اين هم فراوان رنجم ميدهد و شايد اين به دليل شرم از اعتراف باشد. آري حتي در سلول مجرمين نيز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حيوان در من بر ميانگيخت و نشان از خيالات واهي داشت شرمآور است.
همسرم بارها توجه مرا به لكه سفيد روي سينه حيوان جلب كرده بود. همان لكهاي كه تنها تفاوت ميان او بود با گربهاي كه كشته بودم. بدون ترديد خواننده به ياد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، عليرغم كوشش بسيار براي واهي دانستن آن، مشخص و مشخصتر ميشد. اكنون ديگر آن را آشكارا ميديدم و از ديدن آن برخود ميلرزيدم. انگيزه نفرت و وحشتم و اين كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همين بود. –البته اگر شهامتش را ميداشتم- لكه تصوير كريه و شوم چوبة دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنايت! چوبة عذاب و مرگ!
من ديگر بدبختترين موجود بشري بودم و سبب اين بدبختي، حيواني وحشتناك بود! كه من با نفرت تمام برادر او را كشته بودم. من، مرد تربيت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غير قابل تحملي شده بودم! افسوس! ديگر خوشبختي برايم مفهومي نداشت. نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه يك لحظه تنهايم نميگذاشت و در خلال شب هم هر لحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهايم ميكرد، نفس مرطوب و وزن سنگين وي را روي سينهام احساس ميكردم! فشار روحي آن چنان در تنگنايم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده انسانيت خود را نيز از دست دادم و خبث طينت و نفرت، تنها انديشه درونيام شد. با اين همه، همسرم هرگز لب به شكايت نميگشود و ستمهاي روز افزون مرا با شكيبايي دهشتباري تحمل ميكرد. از شكيبايي تحمل ناپذير وي روح سركشم گرفتار خشمي توفانزا ميشد.
يك روز براي كاري روزمره راهي زير زمين عمارت قديمي، كه فقر وادارمان ميكرد در آن زندگي كنيم، شدم. همسرم و گربه سياه نيز همراهيام كردند. هنگامي كه از پلههاي با شيب تند پايين ميرفتيم، گربه به عادت هميشگي پيشاپيش و تقريباً در ميان پاهاي من حركت ميكرد و در يك آن، چنان به پاهايم چسبيد كه نزديك بود با سر از پلهها سقوط كنم.
خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حيوان حمله بردم. اما پيش از آن كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همين دخالت، به جنون من نيرويي اهريمني بخشيد. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بيكمترين نالهاي بر زمين افتاد و در دم جان داد. بيدرنگ تصميم گرفتم جسد را پنهان كنم. ميدانستم سربه نيست كردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالي از خطر نخواهد بود. زيرا هر آن ممكن بود همسايهها متوجه شوند. نقشههاي زيادي از ذهنم گذشت. لحظهاي به اين فكر افتادم تا جسد را تكه تكه كرده در آتش بسوزانم. بعد خواستم گودالي كف زير زمين حفر كنم. دقايقي كه گذشت تصميم گرفتم آن را در چاه حياط بيندازم. يك لحظه به فكر افتادم جسد را همانند كالايي در صندوق بسته بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام چارهاي را مناسبتر از چارههاي ديگر يافتم. تصميم گرفتم او را مانند كشيشان دوران تفتيش عقايد قرون وسطي درون ديوار زير زمين مدفون كنم.
گويي زير زمين را براي همين كار ساخته بودند. ديوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفيد كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آنها شده بود. افزون بر اين در بخشي از ديوار برآمدگي مناسبي وجود داشت، شبيه بر آمدگي دودكش بخاري يا اجاق ديواري كه ظاهر ديوار آن هم شبيه ساير قسمتهاي زير زمين بود. بيگمان ميتوانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دهم و دوباره آنها را به گونه نخست روي هم بچينم، بيآن كه كوچكترين احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبهام اشتباه نكرده بودم. به كمك ميلهاي آهنين آجرها را به راحتي يكي پس از ديگري بيرون كشيدم و پس از آن كه جسد را به دقت درون ديوار قرار دادم دوباره آنها را در جاي اول خود چيدم. مدتي زحمت كشيدم تا توانستم گچي درست با همان رنگ سابق تهيه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتيجه كار بسيار رضايت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچكترين دستخوردگي به چشم نميخورد. با وسواس فراوان پاي كار و گوشه و كنار زير زمين را تميز كردم و نگاهي پيروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست كم براي يك بار زحماتم به ثمر نشسته بود! بيدرنگ به جستجوي حيواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم. ديگر تصميم گرفته بودم او را هم بكشم. اگر همان لحظه به چنگم ميافتاد سرنوشتش روشن بود. اما گويي حيوان حيلهگر با احساس خطر از حمله اول، آب شده، به زمين فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پيش رويم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرتانگيز، آرامشي ژرف در من به وجود آوردم و آن شب اولين شبي بود كه آسوده خيال به صبح رساندم. آري من با وجود سنگيني بار جنايت در دوشم، آسوده خفتم. دومين و سومين روز هم سپري شد بيآن كه از جلاد خبري شود. ديگر مانند انساني آزاد نفس ميكشيدم و اهريمن وحشت آفرين براي هميشه خانه را ترك گفته بود! و من ديگر هرگز او را نميديدم. از احساس خوشبختي در پوست نميگنجيدم و جنايت هولناك نرم نرمك به دست فراموشي سپرده ميشد. مراستم تحقيقات اوليه به سادگي و به گونهاي كاملاً رضايت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمينان از نتيجة روشن كاوش، به زندگي سعادت بار آيندهام ميانديشيدم.
روز چهارم، گروهي مامور بي آنكه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم تجسس شدند. اما من با اطمينان كامل به پنهانگاه جسد، خم به ابرو نياوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آنها را همراهي كردم. هر جاي مظنون را كاويدند و هيچ گوشهاي را ناديده نگذاشتند. سرانجام براي سومين يا چهارمين بار وارد زير زمين شدند. كوچكترين ترسي به خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبيعي كار ميكرد. در تمام مدت، دست به سينه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زير زمين را ميپيمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقيق بساط خود را برچيدند و آماده رفتن شدند. ديگر ياراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست كم بايد جملهاي به نشانه پيروزي و اينكه آنها را از بيگناهي خود مطمئن سازم بر زبان ميراندم. وقتي خواستند از پلهها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آنها كردم:
- آقايان! خوشحالم از اين كه سوةظن شما برطرف شده. براي همه شما آرزوي سلامتي ميكنم. اميدوارم از اين پس رفتارتان كمي مودبانهتر باشد. آقايان! در ضمن لازم است يادآوري كنم كه اين خانه بسيار خوب ساخته شده...
ديوانهوار و گستاخانه صحبت ميكردم. بيآن كه به درستي دريابم چه ميكنم:
- ...به جرات ميتوانم بگويم قابل ستايش است. به ويژه ديوارها... داريد ميرويد، آقايان؟ اين ديوارها عجيب محكم ساخته شدهاند.
و در آن لحظه، با گستاخي خشم آلودهاي انتهاي عصاي خود را درست به همان قسمتي كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبيدم. آه خداوند مرا از چنگال اهريمن حفظ كند. هنوز بازتاب ضربه عصا به درستي سكوت را نشكسته بود كه صدايي از دل ديوار پاسخ داد! صدا نخست نالهاي گنگ و بريده بريده بود؛ همانند هقهق كودكي، و آنگاه آرام آرام بلند و پرطنين و غير انساني شد – زوزهوار. فريادي نيم نفرت نيمي پيروزي- صدايي كه تنها از جهنم بر ميخيزد. صداي موحشي كه هم، دوزخيان زير شكنجه سر ميدهند و هم اهريمنان شاد از عذاب جاويدان. بيان احساساتم در آن لحظات، نشان نادانيست. داشتم بيهوش ميشدم. كوشيدم با تكيه بر ديوار روي پا بايستم. ماموران بهت زده و هراسان براي يك لحظه بيحركت ماندند؛ آن گاه دستان پولادينشان به ديوار حمله برد. تمام قسمت باز سازي شده، يكباره فرو ريخت و جسد بدهيبت آشكار شد. سر از ميان چاك برداشته بود خون اطراف آن دلمه بسته بود و حيوان خبيث با تنها چشم شرربار خود روي جسد چمباتمه زده بود. حيوان حيلهگري كه مرا به جنايت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افكند. من آن هيولا را نيز درون ديوار مدفون كرده بودم.
این نظر توسط Iranianboys در تاریخ 1390/3/14/6 و 23:43 دقیقه ارسال شده است | |||
[Comment_Gavator] |
سلام . چه وبلاگ قشنگی داری . خیلی دوست با هم تبادل لینک کنیم اگه موافقی بهم خبر بده . ممنون پاسخ:سلام / ممنون نظر لطفته.باعث افتخاره حتما |
این نظر توسط مبینا در تاریخ 1390/3/14/6 و 12:56 دقیقه ارسال شده است | |||
[Comment_Gavator] |
سلام آقا میلاد دهکده خیلی خوبی داری در ضمن داستان های جالبی بودن. |